وقتی در روزنامه شما ستونی را دیدم که مربوط به تعریف خاطرات سرمایهگذاری است، تشویق شدم که بنده هم قسمتی از اشتباهات خود را برای مخاطبان بازگو کنم تا بلکه تکرار این مسائل در بین مردم کمتر اتفاق بیفتد. بنده چیزی حدود 20سال پیش توانستم مغازهای بخرم که نقطه عطفی در زندگیام محسوب میشد. این ملک تجاری، به دلایل مختلف، بهترین موقعیت برای کسبوکار بنده بود. بهعنوان مثال، نزدیکی منزل به محل کار و از همه مهمتر نبودن رقیب در آن حوالی، مرا برای سرمایهگذاری در این شغل مجاب کرده بود.
در اوایل کار همه چیز خوب پیش میرفت. بگذریم از اینکه گاهی اوقات برخی از موادغذایی فاسد میشد یا مزاحمتهایی از جانب افراد معدودی در کار بنده تداخل ایجاد میکرد، اما روی هم رفته این کار را دوست داشتم و به آن عشق میورزیدم. دیگر از کارمندی و حقوق ناچیزش خلاص شده بودم و در دلم خودم را تحسین میکردم که با پشتکار فراوان توانستهام مغازه را بخرم، زیرا برای تهیه پول مورد نظر (4میلیون تومان) خون دل خوردم و رنجهای بسیاری را تحمل کردم.
اما نمیدانم چرا آنطور که انتظارش را داشتم، مشتری برای خرید به مغازه نمیآمد و انگار این سوپرمارکت، جذابیت خاصی برای مردم نداشت. دو سال به همین منوال گذشت و من هم کجدار و مریز پیش میرفتم تا بلکه معجزهای اتفاق بیفتد. اما هرچه تلاش میکردم نمیدانستم مشکل از کجاست. به جایی رسیدم که علاقهام به نفرت تبدیل شد و دوست داشتم هرچه زودتر از این شغل فرار کنم. در این حین فکری به ذهنم رسید، تصمیم گرفتم که ملک را بفروشم و یک اتومبیل بخرم. توجیه بنده این بود که میتوانم با مسافرکشی درآمد بهتری داشته باشم و در عین حال، تنوع بیشتری نیز خواهم داشت. خلاصه مغازه را با یک میلیون تومان بیشتر فروختم و یک پیکان دست دوم خریدم. البته ناگفته نماند که مقداری پول برایم باقی ماند که در طول زمان با ولخرجیهای بیمورد از بین رفت.
شاید مخاطبان از کار من تعجب کنند اما این حقیقتی بود که در واقع یکی از بزرگترین اشتباهات زندگیام محسوب میشود. خلاصه کسی که مغازه را از من خرید، با کمی تزئین ویترین و نصب تابلویی که جلب توجه میکرد به آنچنان درآمدی دست یافت که از کنار آن توانست مغازه دیگری بخرد. اما من هنوز با یک ماشین قراضه مشغول مسافرکشی هستم!